تمام اندوه بابا

وحيد شيخ احمدصفاري
v_saffary@yahoo.com

نوشته: وحيد شيخ احمد صفاري

تمام اندوه بابا

دوش را كه باز كرد، سردي آب نفسش را بند آورد. ضعف اندامش را به لرزه نشانده بود. تكيه بر كاشي هاي سرد، لغزيد و بر زمين نشست. همهمه ها هجوم ذهنش شد؛
......... برو باباجون دنبال درس و مشقت......... استاد، عنوان پايان نامه ام بزهكاري........ باشه، اما فعلاُ ........ برو دخترم به سلامت! تو شهر غريب و غربت مواظب خودت باش......... استاد اگه مي شه......... بله گفتم كه قبول مي كنم.......... دخترم يادت باشه يه عمرو پيش خدا و مردم روسفيد بودم و آبرودار......... فردا ساعت نه صبح منزلم منتظرتون هستم......... ولي استاد، شما فردا هم كه دانشگاه كلاس........ بله! بله! گفتم كه به عنوان استاد راهنما قبول مي كنم! ولي الان اصلاُ فرصت ندارم، خداحافظ........ راستي يادتون باشه من فقط فردا وقت آزاد دارم. از بي نظمي خوشم نمي آد. بعداً بهونه اي رو نمي پذيرم.......!
صداي ترافيك، از پنجره كوچك حمام، در گوشش تير مي كشيد.
....... سلام استاد!....... سلام! سلام! بفرمايين........ داشت يادم مي رفت با شما قرار دارم........ بفرمايين....... ببخشين با اين سر و وضعم........... عادت دارم موقع كار در منزل راحت باشم........ بفرمايين تو اتاق........ چيزي ميل دارين؟..........همسر و بچه هام نيستن، فردا از مسافرت برمي گردن........ شما چرا راحت نيستين؟.......... بنشينين لطفاً......... فكر مي كنم مدتي كار داريم! تو دانشگاه نمي تونستم زياد ..........مادرجون! همه جا نري! سرت تو كار خودت باشه! بابات معتمد محله هس! براي اين مردم ريش سفيده! روسياهش نكني.......... راستي گفتين چه موضوعي رو انتخاب كردين؟.......... بفرمايين! ......... بله! بله! يادم آمد......... موضوع خوبيه!........ شربتتون گرم ميشه، بفرمايين........... اجازه بدين من اينجا كنار شما.........خوب ببينم چه فهرستي تهيه كردين!.......... بله همانطور كه بارها سر كلاس گفتم، شور و هيجان يك خوي فطري است كه هميشه.......!
......... استاد، خواهش مي كنم......... دستمو ول كنين......... اصلاُ نگران نباشين! شما دخترين......... اينو مي دونم........ استاد خواهش مي كنم.......... لباس هام پاره شد...........مادر جون دخترم اونجا گرگ زياده........... تو خودت بايد سفت باشي......... نه!نه! اصلاً نگران نمره تون نباشين!...........استاد لااقل اجازه بدين..........
از خانه ي استاد تمام طول راه را از وهم غريب نگاه ديگران بي تأمل و شتابزده آمده بود. صداي بوق عصبي اش كرد. خيس از حمام بيرون آمد. از لباس و مانتواش قطرات آب به سرعت بر فرش فرو مي غلطيد. چهره ي پدر در غمي بي باور نشسته بود. قاب عكس را به روي ميزخواباند.
صداي پدر از سمت مناره مسجد، زمزمه ي گوشش شد؛ « باباجون كمرو شكستي».
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30558< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي